میروم...


می روم اما نپرس

می روم اما نجوی

می روم آن دور دور

می روم من سوی نور

می روم تا بشکنم این حلقه ی تاریک کور

می روم آری بدان

می روم روزی، و تو می مانی و این آسمان

می روم آن روز و خود دانی که نتوانی

که دنیا بس بزرگ و مبهم و تارست

هرآنکس را که انسان است دشوار است

نمی دانم، نمی دانم....

اگر روزی تو را بینم

ز روی عشق یا نفرت تو را خوانم؟!

تو را آغوش گیرم یا برنجانم؟!

همین را بس.... نمی دانم

ولی من خوب می دانم که روزی آیی و دانی

تو را من دوست می دارم....

تو را من دوست می دارم و می دانم

که روزی آیی و پرسی ز من

ز اشک و آه و لبخند و سکوت من  

ز عمق حرفو شعر و این نگاه من

تو را بینم که آیی نرم و آرام

ولی افسوس...

دیر آیی سرانجام

««صدف کیهانی»»




نظرات 1 + ارسال نظر
ناشناس دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:37 ب.ظ

می روم من سوی نور

می روم تا بشکنم این حلقه ی تاریک کور

خیلی قشنگه این شعرت ، دوسش دارم

خدا قلب مهربون و با احساست رو همیشه مهربون نگه داره

چقدر دلم میگیره وقتی این شعرو زمزمه میکنم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد