می روم اما نپرس
می روم اما نجوی
می روم آن دور دور
می روم من سوی نور
می روم تا بشکنم این حلقه ی تاریک کور
می روم آری بدان
می روم روزی، و تو می مانی و این آسمان
می روم آن روز و خود دانی که نتوانی
که دنیا بس بزرگ و مبهم و تارست
هرآنکس را که انسان است دشوار است
نمی دانم، نمی دانم....
اگر روزی تو را بینم
ز روی عشق یا نفرت تو را خوانم؟!
تو را آغوش گیرم یا برنجانم؟!
همین را بس.... نمی دانم
ولی من خوب می دانم که روزی آیی و دانی
تو را من دوست می دارم....
تو را من دوست می دارم و می دانم
که روزی آیی و پرسی ز من
ز اشک و آه و لبخند و سکوت من
ز عمق حرفو شعر و این نگاه من
تو را بینم که آیی نرم و آرام
ولی افسوس...
دیر آیی سرانجام
««صدف کیهانی»»
می روم من سوی نور
می روم تا بشکنم این حلقه ی تاریک کور
خیلی قشنگه این شعرت ، دوسش دارم
خدا قلب مهربون و با احساست رو همیشه مهربون نگه داره
چقدر دلم میگیره وقتی این شعرو زمزمه میکنم...