امروز ۱۹ خرداد ۱۳۹۰... 

 

با تمام اون خستگی ها و...نشستم پشت سنتورم. 

 

مضرابامو گرفتم تو دستم و به هیچی فکر نمی کردم. نمیدونستم میخوام 

 

با چی شروع کنم. 

 

به خودم که اومدم دیدم دارم غوغای ستارگان رو میزنم...ولی چقدر این بار 

 

حسش فرق داشت. 

 

صدای سنتور تو گوشم بود و دستام واسه خودشون حرکت میکردن که متوجه 

 

شدم خدا داره بهم لبخند میزنه... 

 

گفت: پاشو..پاشو که دیگه وقتش رسیده.  

 

مدت ها بود نشسته بودم رو زمینو دلم نمیخواست دیگه از جام بلند شم. 

 

دستشو دراز کرد...بلند شدم. 

 

وقتی از پشت سنتور پا شدم...یادم اومد امشب شب آرزوهاست. 

 

درست زمانی که باید...اتفاق افتاد. 

 

..... 

 

خدایا ممنونم 

 

 

به زودی وبلاگ رو به روز میکنم 

 

با اشعار جدید و البته 

 

یک تغییر... 

 

از این پس بخشی رو هم به ترانه اختصاص میدم. 

 

 

خدایا مرهمی باش بر این قلب 

 

قلبی که خودت بخشیدی... 

 

و من امانت دار خوبی نبودم 

 

 

دل من چیزی بگو... 

 

 

      این روزا خیلی ساکتی